ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

وقتی ماه قاچی از هندوانه خیال من بود.

هی همدمِ خواب‌آلود!
بالشِ خاموشِ‌ پژمرده!
ای کاش تنهای یکی شبنمِ پابه‌گور
بر گلبرگِ لرزانِ بابونه‌ای بودم.
ای کاش که هیچ، اصلا هیچ وُ
این همه کلمه نبود، داناییِ دریا نبود!
فقط کمی آسودگی،
کمی خواب،
کمی سکوت وُ
بعد هم راهی دور ...!

 

اندکی از بیست سال گذشته.... تمام دارایی من یک روپوش سورمه ای بود، چند کتاب و چند دفتر ، مداد سیاه سوسمار نشان ، یک لیوان پلاستیکی و یک کیف با دو سگک فلزی بزرگ.

سرم را ماشین کرده بودند با نمره ی 4 ! مادر ها زیر درخت بید کنار حیاط مدرسه جمع شده بودند و من به همه چیز خیره بودم . به بچه ها، به پرچم ، به زنگ آهنی ، به مدیر زشت و ترسناک.

مدرسه قدیمی بود شاید  مال سالهای 30 -35.  دیوارهای سیمانی و سیاه و پنجره هایی که برچسبهای ضربدری بر روی شیشه ی آنها چسبانده بودند. بحبوحه جنگ بود و مدیر چیزهایی راجع به رزمندگان و جنگ  می گفت...بعد  هم از ما  می خواست که آخر حرفهایش آمین بگوییم... من فقط به بقیه نگاه می کردم ...و به فریادهای الاهی آمید شان!  ...کلاس بندی معنای دیگرش جدایی از مادر بود... فرصت بغض را حضور معلم پر کرد . زنی کمتر از 40 ساله  با صورتی سبزه و استخوانی که دیگر "خانوم معلم " ما بود . بچه ها مانند گنجشک های تازه زبان باز کرده یکسره نام معلم را صدا می کردند و معلم لبخندش را بین آنان تقسیم می کرد . جای خالی دندانهای جلو قیافه همه را ابلهانه کرده بود و همه این قانون مانع را می دانستند که اگر به جای خالی دندانها زبان بزنند دندانشان کج خواهد شد . معلم با خنده صحبت می کرد و از آنکه مدرسه خانه ی دوم شماست و من تمام مدت با دست داخل کیف را می جوریدم تا سیب را پیدا کنم ...بغلی دستی به پایم زد ...یعنی نوبت توست...تازه فهمیدم که باید اسمم را بگویم...شیشه رنگی کلاس نور نارنجی را بر روی نیمکت ما پخش می کرد ...بلند شدم اسمم را گفتم و نشستم و معلم با دست بر سر زبر و ماشین شده ام کشید . ..صدای چکش آهنی بر روی صفحه آویزان معنی رهایی بود ...اسمش توفیری نمی کرد  .زنگ تفریح یا هرچه شبیه آن. حیاط مدرسه بزرگترین زمینی بود که تا بحال دیده بودم . پیرزن مستخدم گوشه مدرسه کلوچه می فروخت ...5 تومان داشتم . 5 تومنی را دادم و کلوچه  و 2 سکه 2 تومنی را گرفتم  ...کلوچه و سیبم  را تنها خوردم . ناظم پیاپی پشت بلندگو فریاد می زد که ندوید و جلوی آبخوری همدیگر را هل ندهید ...

"دبستان پیمان " مدرسه من ، هنوز هم همانجا ست . حیاطش دیگر برای بازی کردنهای ما کمی کوچک شده ، شاید هم بازی های ما اندکی بزرگ . چه فرق می کند ...! امروز هم وقتی به آنجا می روم صدای زنگ تفریح به ذوقم می آورد ... هنوز هم مثله آن روزها گاه به یاد انگشتان قطع شده علی می افتم که چرخ گوشت بلعیده بودشان. هنوز هم...به یاد می آورم ...کمی دشوار تر ...هنوز هم

 

"من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم  "

روز مره ها

جمعه 10 شهریور – 6 صبح

 

احساس می کنی مثانه ات فشار پشت سد کرج را تحمل می کند .

از این پهلو به آن پهلو می شوی. ولی نه ، شوخی بردار نیست. درست مثله یک بمب ساعتی داری به لحظه انفجار نزدیک می شوی.

اااااه. لعنت به این شانس. این برای شروع یه جمعه می تونه یه فاجعه باشه.خودت رو به زحمت از لای پتویی که چند دور دور خودت پیجیده ای آزاد می کنی و شاکی به سمت دستشویی می ری  اما موقع بازگشت راضی و راحت به نظر می رسی. احساس می کنی وزنت به صفر رسیده . سعی می کنی کل ماجرا رو فراموش کنی و باز به پتو برگردی . پتو هنوز گرمه....

 

جمعه 10 شهریور -6 عصر

 

تصمیم گرفته ای امروز را کلاَ پیاده راه بروی. این تصمیم خوبیه .مبدا 4راه مخبر الدوله . هر جا داشتی از حال می رفتی می شه خط پایان .واسه اینکه راه رفتن یکنواخت نباشه قرار میگذاری که پاهات رو روی گلهای قرمز سنگفرش خیابون بذاری ، اما هر از چند گاه نظم سنگفرش ها رو آسفالت پیاده رو به هم زده . 45 دقیقه که راه می ری وسط های بلوار کشاورزی. بچه های فال فروش و دوره گرد لخت شده ا ند و وسط بلوار آب تنی می کنند . یکی که حدودا 10 ساله به نظر میاد داره به بقیه آموزش می ده که چطور روی آب معلق بمونن . کمی اونطرفتر لباس ها و فال و آدامسها گوشه ای تلنبار شده و یکی مامور نگهبانیه .از همه کوچکتر به نظر می رسه . شاید 4 ساله. با حسرت به بقیه نگاه می کنه و گاه ناخود آگاه با حرکات بچه ها می خنده و از اون دور یه چیزیایی به سمت آب پرت می کنه .

راه میفتی . قاعده راه رفتن روی موزاییک های قرمز همچنان پابرجاست....

 

شنبه 11 شهریور – 6 صبح

 

گوشهایت بیدار شده ولی تنت هنوز خواب است. دایره های مشکی دم دار جلوی چشمان نیمه بازت به این سو و ان سو می روند . چشمانت را باز می کنی دایره ها فرار می کنند . دیشب خواب دیده ای که با مارگرت بکت وزیر خارجه انگلیس  رفته بودی کافه نادری و آبگوشت می خوردی ولی دوست دخترت تو را دیده و قشقرق به پا کرده. لعنت به تو با این خوابت .

 

شنبه 11 شهریور – 6 عصر

 

از اینجا می توانی تمام پایتخت را ببینی . حتی میخ طویله بزرگ  تهران ،برج میلاد، هم از اینجا کوتاهتر است. چشمانت را تنگ می کنی . اول از همه میدان آزادی را پیدا می کنی . بعد اتوبان ها را می جوری . بعد هواپیما ها . بعد خانه ها . حدس می زنی الان درون این خانه ها چه خبر است . باید 2 میلیون حدس بزنی . پشیمان می شوی آنقدر وقت نداری. پسرک فال فروش نزدیکت می شود . عجیب است . اینجا هم فال فروش دارد. در یک دست آدامس و در یک دست یه دسته فال . خودش هم آدامس می جود . 7-8 ساله است. با موهای بور و کوتاه . لاغر، با پیرهن مشکی .

می گه : فال نمی خری؟

می گی : نع. نمی خرم .

تو رو خدا بخر دیگه ، ایشالا ماکسیما بخری!

میگی: دارم.

میگه : گوشتو بیار ، آروم خودشو نزدیک می کنه و صورتت رو ماچ می کنه.

خندت می گیره . بلافاصله یه آدامس بهت میده و بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه میره . میگی آآآای ! بیا بینم! میگه : پول نمی خوام ماله خودت.

می گی نمی خوام ، بیا اینجا . بر می گرده . می گه عمو ....!! باز خندت می گیره .باهوش به نظر می رسه آدامسشو با یه 100 تومنی بهش بر می گردونی میگه پس یه فال بردار. یه دونه فال از اون لا می کشی . روی پاکت فال نوشته: کلیه حقوق این اثر برای نویسنده محفوظ است!!!  به زحمت فال رو باز می کنی ...مطمئنی مثله همیشه گفته به همه آرزوهات می رسی ؛ فال رو می خونی :

.....

گشتیم جهان را که ببینیم و ندیدیم        همچون تو کسی زیبا در شکل و شمایل

ای زاهد خود بین به در میکده بگذر         آن دلبر من بین که بود میر قبائل

از وصل تو شستند رقیبان ز طمع دست    چون گشت مرا کام دل از لعل تو حاصل

حافظ تو برو بندگی پیر مغان کن              بر دامن او دست زن و از همه بگسل

 

ترانه های عریان غربت زدگی یاران

" ای کاش حالا

همه همین جا بودند

دور هم می نشستیم،می گفتیم، می خندیدیم

و اگر کسی هم مست می کرد ،به ما چه مربوط

باز هم می خندیدیم

زندگی کیف خاصی داشت"

این زیاد ساده نیست،این که رفیقت، اونی که باهاش به زمین  و زمان خندیدی ، دختر بازی های یواشکی داشتین فراوون،  اونی که باهاش یه شبه درآمد یه هفته  تون رو  به باد دادین  ، یه جورایی رام وخام و کر و خر هم بودین ، ببینی که می خواد بپره به ۵۰۰۰ کیلومتر دورتر ...و۵۰۰۰ کیلومتر یعنی خیلی دور ...خیلی.

 

رج

گاه دلتنگی آدمی می شود "پنج شنبه های کودکی"و تب وتاب نوشتن مشقهای فراوان معلم ،تا شاید همه ی جمعه ات مال خود باشد...،حال تو همان کودک گریز پایی، اما مدرسه بزرگ شده، مشق ها زیادتر و معلم نامهربانتر و سختگیرتر..تو دیگر رمق پروازهای بیقرار کودکی را نداری ... آنروزها از خواب گریزان بودی و امروز خواب شده جانپناهت . .... آن همه مرد در کودکیت با اسب آمد و در بزرگی هیچ اسبی نصیبت نشد.
وای ..که زندگی چه اندازه دلتنگ چهره رخ در ابر کشیده ات ام .
چقدر دلتنگ رضا ..چقدر دلتنگ حبیب ...چقدر دلتنگ خود م هستم ..دلتنگ پوست تخمه های شور راه مدرسه و
جورابهای مردانه امیر که آرزوی داشتنشان را داشتم.چقدر گرسنه ی زندگی شده ام .راستی چقدر به یاد آوردن نامها آرامم می کند . و حالا تو
"تا کی به دلداری این زخم بی‌پرهیز
هی از سکوت و صبوری سخن می‌گویی
پرنده‌ی پرقیچی"
راستی آن گوشه از شعر کودکی را که جلوی معلم یادم رفت حال به یادم آمده
گوش کن:
"گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه دل را آبیاری می کند خنده یعنی که دل ها زنده است"


پرواز

این هم به پای لطف خدا که وقتی داری تو تهرانِ شلوغ و بی در و پیکر و پردود ، قدم می زنی ، از روی پله های یوسف آباد یهو یکی دستت رو بگیره و ببره روی پله های ماسوله ، گاه اونقدر این روح درگیر تن می شه که پرواز یادش میره، امروز بعد از مدتها تونستیم خاطرات نه چندان دور ماسوله رو از بلندای یوسف آباد تازه کنیم.

یا کریمها ی تنبل

 "تو دستم را بگیر
خودم برخواهم خاست،
دارد چشمهایم به روشنایی عادت می‌کنند!
یک‌وقتی به تاریکی بَد نگویی،
من یکی ... مسافرِ این راه نبوده‌ام.
.......

آدم یک جایی بالاخره: تَرَق!"