ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

زنها و زنگوله ها

 

 

                          

 

"مامانی شلوارمو شستی؟

 

خانوم ! این لباس من چی شد ؟

 

...و خانوم با خوشرویی و خنده میگوید : بععععععععله! شستم ! شستم! و دست نوازش بر ماشین لباسشویی مدرن خود می کشد!"

 

اینها بخشی از تیزری ست که مدام از تلویزیون داخلی پخش می شود !

 

شاید به ظاهر این یک تبلیغ معمولی و گیرا برای یک لباسشویی باشد ، تبلیغی که یک خانه مدرن با امکانات فراوان واعضایی مدرن و منضبط را به تصویر بکشد ، لیکن با اندکی تعمق می توان در آن تصویری از" زن ایرانی" یافت که علیرغم مجهز شدن خانه اش به لباسشویی ، همه سراغ لباسهای چرکشان را از او می گیرند . این کلیشه های جنسیتی به وفور در تلویزیون که به عنوان رسانه ی همه گیر سطح پوشش بالایی دارد دنبال می شود. کلیشه هایی که در آن زنان، خانه داران و کدبانوهایی بالفطره و مردان نان آواران و مدیرانی بالذاتند. هرچند بخشی از این کلیشه ها مولود واقعیات ذهنی ، فرهنگی و مذهبی ایرانیانست ولی رسانه های شنیداری و دیداری عزم فراوانی برای بازتولید چنین کلیشه هایی دارند . اراده ای که در آن زن جایگاهی فراتر از آبریزگاه ظرفشویی ندارد . جالبتر آنکه در این تبلیغات کوشش فراوانی برای القا این آموزه است که دختران ایرانی باید رونوشتی از مادران خود باشند .در تبلیغی  مشابه دخترکی 5 یا 6 ساله کنار مادر خود کنار ظرفشویی، به زحمت روی نوک پنجه خود ایستاده و با دستکش مورد تبلیغ دستیاری مادرش را می کند.

این تصاویر جذاب در لفافه می کوشند ، تار و پود مرز بندیهای جنسیتی را محکم تر و تعریف شده تر کنند ، آنگونه که دختر6 ساله به ظرف شستن و گرد گیری و چادر به سر کردن عشق بورزد، مادر او به تمیز کردن تمام ظرف ها با یک قطره مایع ظرفشویی و پدر به خسته و مانده از سر کار باز گشتن!

طلاق یک زن ایرانی

                                

 

اگر سازگارتر بودم،

 

اگر زیبا تر بودم،

 

اگر جوان تر بودم،

 

اگر بیشتر بودم،

 

اگر به قول مادرم


" با پیرهن سفید رفته بودم و

با کفن برگشته "،

 

اما می خواهم بدانم چطور می شود خاکستری رفت و

 

خاکستر برنگشت ؟

آیینه بینی آرزوها

 "  حرف توی حرف می اید
 آدم دلش می خواهد برود
برگردد به همان هزاره ی دور از دست
همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویند
 شما بروید
 من هنوز بند کفشم را نبسته ام"

 

 

رادیوی تاکسی روشن است ، کودک می گوید: دلم می خواهد بزرگ که شدم جراح مغز و اعصاب شوم . می اندیشم این کودک 5 ساله از مغز و اعصاب و جراحی چه می داند؟  خدا عالم است...

لابد پدرو مادرش یادش داده اند ....

یادم می آید روزهای بچه گی پر بود از آرزوهای رنگ به رنگ...یک روز دوست داشتی پلیس شوی ، یک روز خلبان ، یک روز سرباز ویک روز معلم....

آنروزها قصه های مجید را می دیدم وبیش از هر چیز و هر کس با مجید ، همان پسرک ریقوی لاغر اندامی که همیشه ذهنیاتش با همه فرق داشت همزاد پنداری می کردم ، مجید سر کلاس انشایی نوشته بود که دوست دارد "مرده شور" شود . نمیخواستم مرده شور شوم ، ولی از اینکه مجید چیزی را نوشته بود که واقعا می خواست بشود لذت می بردم.

...نمی دانم چقدر به این اندیشه اید که آرزوها یتان چقدر واقعی بوده و هست ....بهتر بگویم یعنی آرزوهایتان ، تا چه اندازه "آرزوی خودتان" است. آرزوهایی رها از بند و ریسمان های دیگر ساخته . ارزو شاید مفهومی انتزاعی و درونزا داشته باشد ولی بی تردید آرزو اگر تعبیر واقعی  خواستهای آدمها باشد ، یکی از آسانترین راههای شناخت آنهاست .

...  حال به این می اندیشم  که تعداد  کودکان  6 و 7 ساله ای که  آرزویشان به جای دکتر وخلبان و پلیس و...شدن ، داشتن "آسودگی" است ،بیشتر است یا  پلیس ، خلبان ودکترها  یی که آرامش کودکی را می جویند؟

 

چوپان

وقتی نصیر 10 سالش بود ، بانو 6 ساله بود . اسم ده "اورامان" بود ، غرب سنندج.

بانو و نصیر عصرها می رفتند "ژیوار" تا  نصیر برای بانو گنجشک بگیرد . نصیر شنیده بود طبیب  شهر گفته دخترک خونش کم است . آنروز نصیر سبد را جای همیشگی گذاشت ، چوب بلند را حائل زیر سبد کرد ،نان خشک ها را زیر سبد ریخت و طناب را به آرامی به جایی کشید که بانو دو زانو چمباتمه زده بود و با چشمهای قهوه ای روشنش اورا نگاه می کرد .هر دو کمین گرفتند . اندکی بعد گنجشکی نزدیک سبد نشست و کوتاهی بعد گنجشک دوم .آرام آرام هر دو به زیر سبد نزدیک می شدند و نصیر عقاب گونه همه چیز را از دور نگاه می کرد و سر طناب را در دستش محکم می کرد. پرنده ها دیگر زیر سبد بودند ، پسرک امان نداد و طناب را به سمت خود کشید ،پیش از آنکه سبد بر سر پرنده ها آوار شود یکی از شکاف زیر سبد پرید و رفت . هر دوکودک به سمت سبد دویدند . نصیر دستش را زیر سبد کرد ،با دست زیر سبد را جورید ، نگاهش به دخترک بود که با لباس تور صورتی و پولکهای رنگین، روسریش را پایین آورده تا گنجشک را لای آن بیندازد. پسر دستش را بیرون کشید  ، ولی پرنده گنجشک نبود ، یک ماده فنچ سفید که براحتی می شد تپش قلبش را از زیر استخوانهای شکننده سینه اش حس کرد . همین که نصیر خواست پرنده را لای روسری بگذارد ،نگاهش به پرنده دوم افتاد که جیک جیک کنان تا یک متری آنان آمده بود . نصیر رو به دخترک کرد و گفت: "نرس، صبر کن حالا می گیرمش ". و بعد پوستینش را در آورد تا به روی پرنده بیندازد ، بانو فریاد زد "نه ..... اینو نمی خوام ....ولشون کن برن ..."و پر چارقدش را باز کرد و پرنده سفید را رها کرد. پسر تا خواست داد بکشد هر دو به خال آسمان پریده بودند . نصیر به دختر نگاه غضبناکی کرد و   کشیده ای روانه ی گونه ی کوچک بانو کرد .....

15 سال از آنروز گذشته بود ....بانو را آنروز  به زنی پسر کد خدا در می آوردند، نصیر اندکی دورتر در ژیوار گوسفندهای کدخدا را می چراند.