ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

چینه های بند انگشتی،مرزهای زندگی ما

گاه وقتی گوشهای خود را بگیری ، پنبه و موم بگذاری ، باز هیاهو ها آنچنان رسا هست که همه چیز را به وضوح بشنوی . گاه می خواهم به نشنیدن و ندیدن و مألا به موضع نگرفتن عادت کنم ولی  افسوس که پیکره ما در تهاجم  عوارض پیرامونی تراش می خورد و گاه می فرساید .

شاید از نجواها ی به فریاد بدل شده و درگوشی های تیتر روزنامه شده، اندکی دور شده باشیم  .همه یک چیز می گویند ، همه جا نقل یک موضوع است . فیلم ، سی دی ، هنرپیشه و.... اینها مانند یک بمب خوشه ای در سطح جامعه پخش  می شد و با سرعت غیر قابل باوری  دست به دست و سینه به سینه به همه جا گسترش  می یافت. دیگر کودک دبستانی نبود که فیلم کذا و کذا را ندیده باشد ، دیگر موبایل به دستی نبودکه فایل آن را درپستوی موبایل خود ذخیره نکرده باشدو... .

 ...همواره کوشیده ام برای اغنا ء ذهن علیل خویش نیز که شده آنچه را می بینم در حد بضاعت خویش حلاجی کنم شاید گره ای از ذهن گوریده خود باز کنم . برخی اتفاقات در پیرامون ما تلنگریست ، شاید ذهن های به خواب رفته ما اندکی بجنبد و طلسم رخوت بشکند . با خود می گویم مردم در این درگوشی ها چه چیز را می جویند ؟ این دست به دست شدنها انتقال چیست ؟ تبادل چند تصویر پورنو که حجمی چند ده برابر آن تمام وقت از تلویزیونهای خارجی پخش میشود؟ آیا جذابیت برای مردم صرفا وجود یک هنرپیشه  ی بینوای زن رده چندم  در این ماجراست ؟ به این می اندیشم که چرا همه ی مایی که داعیه احترام به حقوق یکدیگر و انتظار بهترین مدل حکومتی را داریم در اینچنین بزنگاههایی رخ از نقاب بیرون می کشیم و هر کدام عملکردی  چون روزنامه های زرد پیدا می کنیم و پاپارازی های بی جیره و مواجب می شویم!؟ دیگر نیاز به گشت و گذار سخت و طولانی در اینتر نت نیست ، اینترنت ایرانی بازار مکاره ای شده برای  عکسها و ویدیوهای شخصی افراد  . بیشترین آمار جستجوهای اینتر نت ایرانی برای عکسهای حمام و توالت فلان هنرپیشه سینماست .ما به اینجا سقوط کرده ایم ! ما را اینگونه پروراندند !
 آیا هیچ یک از همان کسانی که می خواهند دخترک را شلاق بزنند و منتشر کننده را به سیخ داغ بکشانند نمی دانند که هزاران هزار ساعت فیلم ضبط نشده و متهم لو نرفته هر روز در همین خانه ها و به دور از هر چشمی و هر دوربینی به روی پرده می رود ؟ اینست راه حل؟ اگر داشتن روابط خصوصی از منظر قانون خلاف است که هست ، پس بدانید و آگاه باشید که باروهای زندانها را باید به دور خانه ها ، به دور شهرها کشید . از خود بپرسید که به عوض بگیر و ببند و بزن برای حرمت فرد چه کرده اید؟ برای فرهنگ به قهقرا رفته ی این قوم....آیا اندیشیده اید که چرا  دخترک مرگ را بر زندگی در کنار من و تو رجحان داد؟ چرا میدان  را برای اندیشه ای که ملعبه قرار دادن حیثیت انسان ها برایشان سرگرمیست فراخ می کنیم؟بی شک به خاطر دارید رسوایی اخلاقی بیل کلینتن را و اندکی دور تر "واتر گیت" را . از یاد نبریم  هیچ کس رییس جمهور را به گناه داشتن روابط خصوصی تخطئه و مواخذه نکرد لکن اورا به جرم دروغ گفتن به مردم به دادگاه کشاندند که اولی را بی ارتباط به وظایف او ولی دومی را در پیوند با زندگی خود می دانستند .

 ....گاه می اندیشم همه قربانی هستیم ، من ، تو ، داروغه ما و...گاه می اندیشم آنچنان تن همه مان بو گرفته که بوی گندابی را که در آن می زییم نمی فهمیم ....

"...و

بیابان را سراسر مه گرفته ست

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان خسته،

لب بسته

نفس بشکسته

در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آرام از

هر بند."

 

پای منبر رسانه ی ملی

اخیرا تلویزیون سیاست مجموعه سازی خود را بر روی نوعی ساختار مشخص متمرکز کرده است . مجموعه هایی که آشکارا جانمایه هایی مشترک دارند و در پی القا نوعی تفکر خاصند. این مجموعه ها که سال گذشته با سریال پر سر و صدای " او یک فرشته بود " آغاز شد ، امسال با مجموعه های تازه طیف وسیعی از بینندگان را به خود مشغول کرده است.

حقیر آنچنان در تکاپوی پیگیری سریالها نیستم ، لیکن هر سال در ایام ماه رمضان به تناسب زمان هر از گاه یکی از سریالهای پر رنگ ولعاب وطنی را می بینم . آنچه امسال پنهان و آشکار در این مجموعه ها مشهود است ،بهره جستن این سریالها از یک تعریف مشترک ، یا به نوعی فرمایشی شدن سناریوی آنهاست. چیزی که من آنرا نوعی نوحه یا موعظه خوانی به شکل نمایش یافته ی آن تعبیر می کنم.

با کمی دقت در می یابیم که تمامی این مجموعه ها می کوشد نوعی جنگ خیر و شر را به تصویر بکشد و با بهره کشی از جذابیت این پیکار طبیعی ضمن سر پوش گذاشتن بر ضعف قصه ، مطامع خود را پیگیر ی کند. زبان مشترک این سریال ها مجادلات انتزاعی شیاطین انسان نما در قالب کلاه بردار، نزول خوار، ربا خوارو... با فرشته های انسان نما در قالب کسانیست که اغلب سیمای مذهبی از آنها تصویر شده است.

صرفنظر از بررسی موردی این سناریوها ، اجماع این نوشته ها می کوشد با ایجاد فضاهای قطبی ، همانند هملت ، تصویر مطلوب نویسنده از موضوعات اجتماعی را به خورد مخاطب دهند.

نمایی که عمدتا در آن انسانهای نیک قائل به رعایت آموزه هایی خاص و در تقابل آن اهریمن ها، غیر مقید به ارزشهای تعریفی و تبلیغی هستند. این نوع القا جهت گیرانه که عمدتا با نوشتارهایی سطحی و معلول انگارانه همراه است تلاش می کند ضد قهرمانها را موجوداتی ماورائی معرفی کند و این واقعیت را کتمان کند که غالب این اهریمنها مولود بخشی از آموزه های تعریفی – تبلیغی هستند. جامعه ای مزورانه و ریا کارانه بی شک نتیجه مستقیم مرز بندیهای اجتماعی از قبیل درجه یک و دو دانستن شهروندن است که بسیاری بر آن پای می فشارند.جامعه ای مملو از ناسازگاریهای اقتصادی و اجتماعی از کلاهبردار و کلاش گرفته تا قاتل و خائن ، بیش و پیش از آنکه به ذات و نهاد انسانها وابستگی داشته باشد یک رستنگاه اجتماعی دارد . اگر قانون شکنی وجود دارد ،ضمن آنکه می بایست  خاطی را تخطئه کرد  می بایست زمینه های اجتماعی بروز و ظهور نابهنجاری را مو شکافانه بررسی نمود .

به عوض آنکه آسمان وریسمان به هم ببافیم تا وانمود کنیم با چند رکعت نماز خواند ن همه ی اهریمن ها اصلاح و در پایان ماه رمضان همه ی متخلفین تواب می شوند، نگاهی عمیق داشته باشیم و از ابراهیم و نمرود کردن آرتیست ها بپرهیزیم.

تزریق تفکرات هدف به مخاطب عام این سریالها هدفیست که تا اندازه زیادی تلویزیون به مدد بافتن تار و پود قصه به شیرینی های عامه پسند به آنها نائل آمده ، ولی آیا بهتر نیست به جای تحمیق افکار بینندگان ، رسانه ای با این طول و عرض و با صرف هزینه های چند صد میلیاردی از خزانه ملت اندکی به ریشه های آسیبهای اجتماعی و خاستگاه آنها بپردازد؟

حرمت بودن

زن از همان روز اول که ناگزیر شد چوب حراج  به تنش بزند این قانون را می دانست که "روسپی نباید عاشق شود"

کافی بود بقیه بفهمند که فلانی عاشق شده تا همه پسوند نامش واژه خراب را اضافه کنند.

زن تا صبح همه آوارگی ها و همه گرسنگی کشیدنهایش را  با چاشنی سیگار مرور کرد  . صبح که از تخت پایین می آمد  به پولهای بالای سرش نگاه کرد ،آنها را برداشت ، شمرد و سر جایش گذاشت.دست در کیفش کرد و گلهای خشک شده را که لای دستمال پارچه ای سفید بود کنار پولها باز کرد و رفت...

...مرد هنوز خواب بود. 

قصه عاشقی

 یه رفتگر جوون عاشق یه دختری شده بود.

دل به دختر گفتن رو  هم نداشت.

فقط صبحها کوچه دخترک رو از بقیه ی کوچه  هاتمیز تر جارو می کرد.

 

وقتی ماه قاچی از هندوانه خیال من بود.

هی همدمِ خواب‌آلود!
بالشِ خاموشِ‌ پژمرده!
ای کاش تنهای یکی شبنمِ پابه‌گور
بر گلبرگِ لرزانِ بابونه‌ای بودم.
ای کاش که هیچ، اصلا هیچ وُ
این همه کلمه نبود، داناییِ دریا نبود!
فقط کمی آسودگی،
کمی خواب،
کمی سکوت وُ
بعد هم راهی دور ...!

 

اندکی از بیست سال گذشته.... تمام دارایی من یک روپوش سورمه ای بود، چند کتاب و چند دفتر ، مداد سیاه سوسمار نشان ، یک لیوان پلاستیکی و یک کیف با دو سگک فلزی بزرگ.

سرم را ماشین کرده بودند با نمره ی 4 ! مادر ها زیر درخت بید کنار حیاط مدرسه جمع شده بودند و من به همه چیز خیره بودم . به بچه ها، به پرچم ، به زنگ آهنی ، به مدیر زشت و ترسناک.

مدرسه قدیمی بود شاید  مال سالهای 30 -35.  دیوارهای سیمانی و سیاه و پنجره هایی که برچسبهای ضربدری بر روی شیشه ی آنها چسبانده بودند. بحبوحه جنگ بود و مدیر چیزهایی راجع به رزمندگان و جنگ  می گفت...بعد  هم از ما  می خواست که آخر حرفهایش آمین بگوییم... من فقط به بقیه نگاه می کردم ...و به فریادهای الاهی آمید شان!  ...کلاس بندی معنای دیگرش جدایی از مادر بود... فرصت بغض را حضور معلم پر کرد . زنی کمتر از 40 ساله  با صورتی سبزه و استخوانی که دیگر "خانوم معلم " ما بود . بچه ها مانند گنجشک های تازه زبان باز کرده یکسره نام معلم را صدا می کردند و معلم لبخندش را بین آنان تقسیم می کرد . جای خالی دندانهای جلو قیافه همه را ابلهانه کرده بود و همه این قانون مانع را می دانستند که اگر به جای خالی دندانها زبان بزنند دندانشان کج خواهد شد . معلم با خنده صحبت می کرد و از آنکه مدرسه خانه ی دوم شماست و من تمام مدت با دست داخل کیف را می جوریدم تا سیب را پیدا کنم ...بغلی دستی به پایم زد ...یعنی نوبت توست...تازه فهمیدم که باید اسمم را بگویم...شیشه رنگی کلاس نور نارنجی را بر روی نیمکت ما پخش می کرد ...بلند شدم اسمم را گفتم و نشستم و معلم با دست بر سر زبر و ماشین شده ام کشید . ..صدای چکش آهنی بر روی صفحه آویزان معنی رهایی بود ...اسمش توفیری نمی کرد  .زنگ تفریح یا هرچه شبیه آن. حیاط مدرسه بزرگترین زمینی بود که تا بحال دیده بودم . پیرزن مستخدم گوشه مدرسه کلوچه می فروخت ...5 تومان داشتم . 5 تومنی را دادم و کلوچه  و 2 سکه 2 تومنی را گرفتم  ...کلوچه و سیبم  را تنها خوردم . ناظم پیاپی پشت بلندگو فریاد می زد که ندوید و جلوی آبخوری همدیگر را هل ندهید ...

"دبستان پیمان " مدرسه من ، هنوز هم همانجا ست . حیاطش دیگر برای بازی کردنهای ما کمی کوچک شده ، شاید هم بازی های ما اندکی بزرگ . چه فرق می کند ...! امروز هم وقتی به آنجا می روم صدای زنگ تفریح به ذوقم می آورد ... هنوز هم مثله آن روزها گاه به یاد انگشتان قطع شده علی می افتم که چرخ گوشت بلعیده بودشان. هنوز هم...به یاد می آورم ...کمی دشوار تر ...هنوز هم

 

"من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم  "